سلام رادین جونم شیرین تر از جونم این روزها مامانی رو حسابی مشغول کردی اصلا گذر زمان رو احساس نمی کنم. صبح ها اگه زودتر از من بیدار بشی سریع میای کنارم و انگشت های کوچکت رو در چشمم فرو می کنی تا منم چشم هامو باز کنم و بعد شروع می کنی به حرف زدن و دددددد..... گفتن. رادین بعضی وقت ها مثل روز گذشته خیلی احساس خستگی می کنم، آخه دیروز هر غذایی برات می آوردم نمی خوردی وگریه می کردی . برایم خیلی جالب بود چون دیگه پلو ،که خیلی دوست داشتی هم نخوردی وبی قراری می کردی اصلا دوست دوست نداشتی غذایی رو امتحان کنی تا قاشق نزدیکت می آوردم صورتت در هم می رفت و دست هاتو تکون می دادی وگریه می کردی تنها چیزی که خوردی یکم آب...